سلام

در بحبوحه کار و امتحان و مشکلات زندگی غوطه وری.ناگهان بچه ات وارد فضای ذهنی تو می شود که تمام داشته های ذهنیت را پاک میکنه.مهم تلنگریه که می تونه بهت بزنه که ای بابا نمیخواد زیاد غرق در این افکار باشی.بیا بیرون تا با هم راه بریم.

حالا نوبت من شده.داشتم حسابی تو افکارم سیر و سلوک داشتم و به همه جوانب کارها و برنامه ها و...فکر می کردم و تا مرحله کارشناسی پیش رفته بودم که ناگهان فرزند پسرم که کلاس دوم ابتداییه وارد فضای ذهنی ام  شد و با صدای لرزانی گفت:بابا.من که حسابی کارشناس افکار خودم شده بودم و تن به جدایی نمی دادم حاضر نبودم به سادگی رشته فکری را پاره کنم.لذا جوابی ندادم و او دوباره صدام کرد .چاره نبود.برای لحظاتی اومدم بیرون و گفتم بله بابا.چی شده؟او که غم در تمام صدا و چهره اش نمایان بود با لحنی غم آلود گفت:کاش من هم می توانستم رِ کنم.

اصلا متوجه حرفش نشدم ولی چون برام تازگی داشت با حوصله بیشتر ازش خواستم دوباره خواسته اش رو تکرار کنه.

گفت ای کاش من هم می تونستم رِ کنم.تعجبم بیشتر شد و گفتم چی؟رِ یعنی چه؟

گفت:آخه بچه ها تو محوطه دارن تفنگ بازی میکنن و موقع کشتن میگن:ررررررررر.امامن هرکار میکنم نمیتونم بگم.

یه نگاهی بهش کردم و.....




برچسب ها : تلنگر  ,