سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره ما
جستجو

مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
وصیت شهدا
وصیت شهدا
کاربردی
ابر برچسب ها

قطعه 26 ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

سلام آقای هاشمی! که همیشه دامت تان برکاته است و دامن تان مبرای از هر بدی و احیانا مسائل مالی و مفاسد اقتصادی، که گیرم هم باشد، به نام شما که نیست!! تازه! به نام خانواده تان هم نیست و در ساده زیستی شما و اون «ف. ه» لعنت بر کسی که شک داشته باشد و خدا بگویم این حمید رسایی را چه کار نکند که در هفته نامه 9 دی، باز برمی داره، یه چیزایی واسه خودش می نویسه!! آخه بگو؛ تو کجا بودی، وقتی که آقای هاشمی، همان قبل انقلاب، دامت برکاته بود؟!

ادامه مطلب...



      

این شیرماده پس از شکار آهو متوجه می شودکه شکارش بارداربوده، او سراسیمه میشود، نخست تلاش میکند تا بچه را نجات دهد، و از دریدن شکارش دست برمیدارد. اما وقتی نمیتواند بچه را نجات دهد بروی زمین در کنار شکارش دراز میکشد، عکاس بعدا پی میبرد که شیر سکته کرده است


.

و در کنار این عکس تصویری از یک صهیونیست با تی شرتی که رویش نوشته
 یک تیر و دو نشان با تصویری از یک زن باردار محجبه
.
بزرگترین گروه های حقوق بشری در دنیا اگر به جای صهیونیستها به دست شیرهای درنده بود خیلی دنیای بهتری داشتیم
 

حیوان با وجدان تر است یا صهیونیست!؟





      
 
   
 

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق می‌کنه.
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت:من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟گفت: بیمار نیستم!!
هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟





      
 
   
 

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد.
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم، جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کنند و به کمک احتیاج دارد.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاور. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به یکدیگر دوختند، ناگهان یکی از بین جمعیت بلند شد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود





      


منبع:رجا





      

گرچه هتک حرمت روز عاشورای امام حسین(ع) ملت سیاهپوش ایران را داغدارتر کرد اما حماسه بی نظیر"9 دی" خشم و کینه عزاداران حسینی را از هتاکان فتنه گر نمایان ساخت و غرب و عواملش را حیرت زده کرد. نیز آب سردی شد بر جریان سرکش فتنه 88 و پایانی بر آشوب های خیابانی. مرور روزهای این ماه پرحادثه خالی از لطف نیست.

1 دی

در پی اهانت‌های صورت گرفته در مراسم تشییع مرحوم منتظری از سوی جمعی از فرصت طلبان و همچنین تخریب اموال عمومی، مردم قم برای دومین روز با تجمع در برابر بیت امام راحل خواستار برخورد قانونی با مسببین حوادث اخیر در این شهر شدند.
معترضین سپس در برابر بیت یوسف صانعی تجمع کرده و با شعارهایی همچون «شهر مقدس قم، جای منافقین نیست» خواستار برخورد با وی به علت حاشیه سازی‌ها و حمایت وی از اراذل و اوباش شده و با امضای توماری خطاب به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، اعلام «عدم صلاحیت مرجعیت صانعی» از سوی جامعه مدرسین را مطالبه کردند.
«اعضای شورای عالی انقلاب فرهنگی در جلسه خود، میرحسین موسوی را از ریاست فرهنگستان هنر برکنار و علی معلم دامغانی را جایگزین وی کردند».

   ادامه مطلب...



      
 
   
 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: "می آید. من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد." و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: "با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست!" گنجشک گفت: "لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم،‌ کجای دنیا را گرفته بود؟" و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: "ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی." گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: "و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی..." اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...!





      

خواهر عزیزم

پس از اهداء سلام و درود، رسیدن به فلاح را برایتان آرزو می کنم

چون در آغاز قدم گذاشتن در سال جدید از شما دور بودم و نتوانستم خود را به این راضی کنم که سال نو را آغاز کنیم و در این لحظات حساس ازعمر با شما سخن نگویم ناچار برای اولین بار قلم به دست گرفتم و با شما حرف می زنم.

ساعتی پیش داشتم مطالعه می کردم به یک جمله رسیدم، در مورد این جمله ی زیبا فکر کردم و مناسب دیدم که نتیجه این ساعات فکر را در آستانه ی شروع سال جدید برایتان بنویسم.

شاندل shandel   متفکر بزرگ اروپای قرن بیستم در مورد چگونگی انسان در قرن بیستم می گوید:

«انسان این عصر را وقف تهیه وسایل زندگی می کند.»

ما زندگی را در رنج می گذرانیم تا راحتی و آسایش ایجاد کنیم تمام عمر می دویم به این امید که لحظاتی را بنشینیم.

تمام عمر زحمت می کشیم تا استراحت کنیم و البته عمر می گذرد و راحتی و آسایش و نشستن و آرامش را لمس نمی کنیم و نمی یابیم زیرا مرتبا از طریق اجتماع به ما نیازهای جدید تلقین می شود.

نیازهای کاذب و مصنوعی که دائما در آدم به وجود می آورند به وسیله تبلیغات است. تلویزیون را روشن می کنید، بعد از دو ساعت خاموش می کنید. می بینید هفت هشت احتیاج خرید تازه به وجود آمد، که قبلا لازم نداشتید،قبلا مثلا با خاکستر دیگ را می شستید،امروز باید با پودر... بخرید بوردا می خرید، زن روز می خرید نگاه می کنید،در فکر تهیه لباس ها و مدل های آن می افتید. استعمار فرهنگی و فرهنگ زدائی از طریق تقلید ، تشبه و رقابت مصرف های مصنوعی و سمبلیک و جلب توجه است و این جا ست که به سخن عمیق محمد(ص) که" مُن یُتُشبُهُ بِقُومٍ فَهو منه" که از کلمات شبیه استفاده شده است. اگر زندگی مان مثل اروپائی ها شد، اگر وضع لباس مان مثل مدل های ارائه شده زن روز و بوردا و خانم ... شد، خود از نظر خصوصیات انسانی و درک و انتخاب راه زندگی به او شدن میل می کرده ایم.

یک نواختی و قالبی شدن انسان ها در جوامع گوناگون و مخصوصا در ملت ما که مرتبا به وسیله برنامه های فرهنگی مان در سطح وسیعی از طرف مسئولان امر پیاده می شود همه در قالب های ماشینیسم به خاطر بالا بردن مصرف جهانی مخصوصا جهان سوم که دنیای صنعتی به ما تحمیل می کند. غارت اصالت ها و منابع معنوی و از بین بردن خصوصیات زندگی شرقی و یا اسلامی که عبارت از مصرف هر چه کم تر و تولید هر چه بیش تر به وسیله عوامل آموزشی دگرگون می شود. چرا که اروپای صنعتی می بایست برای تولیدات اضافی خود مصرف کننده پیدا کند و چه کند که بتواند کالای مصرفی بدهد و مواد تولیدی بگیرد و منت هم بگذارد و خود را هم بالا تر و    متمدن قلمداد کند و اگر هم سواری خواست خر خوبی تربیت کرده باشد و ... .

ابتدا با استعمار فرهنگی کار خود را آغاز می کندو سپس از یک خصیصه پاک و خدائی که به رسم امانت به انسان داده شده استفاده می کند و آن تنوع که شکلی از تکامل است.

می بینیم(همراه با درد) که تمام فلسفه ها و مذهب ها و ایده آل ها و عشق ها و خواست ها و ... خلاصه شده در این: "اصالت مال زندگی مادی است بنابراین وقتی زندگی مادی اصالت دارد هدف رفاه است، پس برای چه کار کرد؟ برای ساختن وسایل آسایش."

به نظر شما انسان امروز بیش تر آسایش دارد یا انسان دیروز؟

پس همه نیرو هایمان صرف فدا کردن آسایش زندگی، برای تهیه ی وسایل آسایش زندگی!

داستان شازده کوچولو را خوانده اید؟ آیا قربانی شدن آسایش زندگی برای چه؟ برای تکامل؟ برای تعالی؟ برای رفتن به حقیقت؟ برای رسیدن به ایده آل های انسانی؟ برای تقرب و نزدیکی به بهترین دوست و یار او (الله)؟ نه

برای به دست آوردن وسایل آسایش زندگی. زیستن برای مصرف، مصرف برای زیستن!

یک دور باطل دور حماقت: کار-استراحت-خوردن-خوابیدن همین و بس!!!

بهتر است کمی فکر کنیم، ملاک ما برای شناختن افراد چیست؟ مثال می زنم، آیا وقتی مثلا به خواستگاری می روید، چه می پرسید؟ می پرسید که آیا آدم باهوشی هستید؟ با شهامت هستید؟چه مقدار وقار واصالت دارید؟چه مقدار قرآن را درک کرده اید؟ چه مقدار در تاریخ و اقتصاد و جامعه شناسی و انسان شناسی و تفسیر و فهم سخنان ائمه مطالعه دارید؟معلومات تان چه قدر است؟ و ... هرگز!درس همان گونه می اندیشیم و همان گونه انتخاب می کنیم که فرهنگ مادی بورژوازی غرب به ما تحمیل کرده و معیار ارزش هامان بسته بندی شده از غرب می آید، اما خود نمی دانیم و نمی فهمیم و خیال می کنیم که اندیشه و فکر مان اسلامی است. در صورتی که اندیشه ای که قرآن به ما می خواهد بدهد، درست عکس آن است و با آن در تضاد کامل است. اصلا اندیشه تربیتی قرآن برای از بین بردن ارزش ها و معیار ها و طرز تفکر ها و برداشت ها و چنین شناختی است، نسبت به زندگی، حیات، وسایل مادی، نیاز ها، آرزوها، خواست ها، ایده آل ها و... .

و ما تمام تلاشمان و ناراحتی ها مان و رنج ها و حتی نوع احساس هامان در این است که بهتر زندگی کنیم، به جای اندیشیدن به این که چگونه باید زندگی کنیم و چرا؟ رنگی یعنی چه؟ اصلا چرا زندگی می کنیم؟ و به این ها توجه نداریم، چرا که نتوانستیم خود را از لجن فرهنگ بورژوازی نجات دهیم، از لجن مصرف بدون تولید، از لجن زندگی خلاصه شده در مادیات، و تمام نیرو های خلاق و نبوغ های سرشار را در وسیله خلاصه کردن، درست مثل کسی که پله ای گذاشته تا خود را به پشت بام برساند اما همین که پا روی پلکان اول گذاشت آن قدر راجع به خود پله فکر کند،سوراخ سمبه های آن،رنگ آن و... که لحظه ای خواهد رسید و گریبان مرگ او را خواهد گرفت و هنوز در فکر این است که پله چوبی را تبدیل به فلزی یا فلزی را تبدیل به کائوچو یا طلا یا ... کند و در نتیجه عمر تمام می شود و خود را به پشت بام نرسانده خواهش می کنم این جملات را با دقت بخوان و فکر کن تا عظمت آن را درک کنی "الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا" (مردم خوابند وقتی که مردند متنبه می شوند، بیدار می شوند) که حدس می زنم این جمله زیبا از فاطمه (س) بزرگ آن الگوی نمونه، شاهد اسوه در همه زمان ها برای همه ی نسل ها و همه ی دختران و مادران تاریخ ، آن چهره زنده که جز از وقایع مرگ او از تاریخ زندگی اش چیزی نمی دانیم و او که باید در لحظه های زندگی، در تصمیم ها، در انتخاب ها در جلو چشمانمان باشد تا بیاموزیم که چگونه بمیریم. نتایجی که من از این جمله گرفتم به شما ارائه می دهم، چه بسا که شما فکر کنید و به نتایج عمیق تری دست یابید. مردم خوابند:

1.خواب معمولا در شب است و از خصوصیات شب تاریکی و سیاهی و ظلمات است.

2.کسی که خواب است، از    وقایعی که در اطرافش اتفاق می افتد بی خبر است.

3.کسی که خواب است، از خود نیز بی خبر است.

4.اگر دشمنی داشته باشد به سادگی می تواند او را از بین ببرد تا در دام بیندازد.

5.هنگامی که خورشید که مظهر نور است و در روشنایی طلوع کرد انسان از خواب بیدار می شود.

6.کلمه ناس به کار رفته به معنای توده مردم.

7.چه کسی متنبه می شود، بیزار می شود، پشیمان می شود، بعد از آن که بیدار شد؟

کسی که می فهمد استعداد ها و نیروهای بسیار در {او} وجود داشته، سرمایه های عظیمی خدا به او عطا کرده و آن ها راکد در عالم خواب و نا آگاهی قرار داده همانند آب راکدی که می گندد و بوی بدی می دهد و در ثانی کار از کار گذشته و مرگ فرارسیده و رهایی و بازگشتی نیست.

هدف او (الله) از آفرینش انسان تکامل به سوی اوست و سرمایه های مادی را در اختیار انسان گذارده تا در خدمت آن هدف بکار بریم، اما ... چگونه به دست خوداستعدادها و نبوغ هایمان را دفن می کنیم و در گورستان فراموشی رها می کنیم و به قول قرآن زندگی مان کافرانه می شود.

زین للذین کفروا لحیواه الدنیا و یسخرون من الذین امنو و الذین الذین اتقو فوقهم یوم القیامه

کسانی که کفر می ورزند و حیات دنیا را برای آنان زینت داده شده و ایمان آورندگان را مسخره می کنند ولی کسانی که تقوی پیشه کردند روز قیامت و حیات اخروی برای شان بسیار برتر و مهم تر است.

در آیه 14 سوره آل عمران مراجعه کنید و دریابید که در این آیه نقش زن در تعیین جهت فکری و مسیر زندگی مرد و اجتماع چگونه مطرح شده

الدنیا مزرعه الاخره

{آیه} 12یونس: هر چه که نداشتیم از خدا می خواهیم و هنگامی که خدا آن را به ما داد او را فراموش می کنیم پس جزو مسرفین هستیم

زیرا آن چه را از نعمت ها که خدا به ما داده تا در راه رسیدن به او به کار بریم و اگر به کار نگرفتیم مسرفیم

کذلک زین للمسرفین ما کانوا یعملون ان الله لا یحب القوم المسرفین

{آیه} 31 اعراف : این آیه بسیار عمیق زیبا و رسا است.

خطاب به بنی اسرائیل(همان قومی که پیامبر ما را به آن ها تشبیه می کند) متاع و زینت دنیا را حرام نکردیم بر مردم بلکه این ها وسیله ای است برای مردم با ایمان و این ها فقط در دنیا است و البته در آخرت بهتر از این ها را به مردم با ایمان خواهیم داد.

به: سوره کهف، آیه 7

سوره اعراف، آیه 31

سوره حدید، آیه 20

سوره کهف، آیه 28

سوره قصص، آیه 78 و 79

سوره احزاب، آیه 28

سوره توبه، آیه 38

سوره نساء،آیه77

سوره آل عمران، آیه 185

سوره نحل، 117

سوره یونس، آیه 23 و 70

سوره رعد،آیه26

سوره قصص، آیه 60 و 61

 سوره غافر،آیه 39

سوره شوری، آیه 36

سوره زخرف،آیه 35

مراجعه کنید، با دقت به سخنان خدا گوش کنید تا چگونگی زندگی و راه وهدف و نوع نیاز ها و خواست هایمان را از فرهنگ و ایدئولوژی قرآن بگیریم وبه جهانیان ثابت کنیم که قرآن برای همه ی زمان ها است و عمل کردن آن برای همه نسل ها!

                                                   منتظر پاسخ شما

                                              برادرتان از مشهد-حسین

 

  

 

 

 





      
 
 اما نتیجه اخلاقی این داستان برای ما اینست که وقت خود را آنقدر برای تحلیل و تفکر برای کار دیگران صرف نکنیم که از کار و هدف خود باز مانیم ؛ ای بسا کسانی به عمد در حضور ما اشتباه میکنند که ما را از ادامه راه درست و پرسودمان باز دارند !!!!!!

 





      

 

 
   
 

این داستانِ یک دکتر است. دکتر داستان ما در حال حاضر در استرالیا زندگی می کند. زندگی بسیار مرفهی دارد، زندگی که هیچیک از همکلاسی هایش خواب آن را هم نمی دیدند. همه ی ما می خواهیم در زندگی به بالاترین چیزها دست یابیم. در هر کلاس می خواهیم شاگرد اول باشیم، گرانترین لباس های بازار را بخریم، کفشهایمان جزء کفش های تک باشد، بلندترین و گرانترین اتومبیل شهر را می خواهیم، زیباترین و خوشگلترین دختر شهر را می خواهیم، دوست داریم بچه هایمان از زیباترین و بهترین بچه های مدرسه خود باشند. می خواهیم بهترین پست ها را داشته باشیم، دلمان می خواهد اگر کاری را شروع کردیم، یک شبه به اوج برسیم و همه ما را به عنوان الگوی "موفقیت" بشناسند.

اما دکتر داستان ما انسان کاملاً متفاوتی بود. او می خواست یک زندگی "معمولی" داشته باشد. در هیچ امتحانی قصد نداشت رتبه ی اول را کسب کند. هنگامی که همکلاسی هایش کل شب مشغول حفظ کتاب و جزوه بودند، یا در حال جا کردن خود در دل اساتید برای گرفتن نمره ای بالاتر، او تنها 2 یا 3 ساعت مطالعه می کرد و سپس بدون هیچ استرسی به خواب عمیقی فرو می رفت و عقیده داشت که نمی تواند برای چند نمره اضافی خواب خود را "فدا" کند. همکلاسی هایش "ساده زیستی و معمولی" بودن او را مورد تمسخر می گرفتند و او را "احمق" می نامیدند، اما دکتر راضی و خوشحال بود. با نمره ای متوسط MBBS (پزشکی عمومی در کشورهای هند و پاکستان) خود را گرفت.
تمام همکلاسی هایش بعد از اخذ مدرک پزشکی عمومی، تلاش خود را چند برابر کردند تا بتوانند تخصص خود را بگیرند و جزء بهترین های جامعه باشند ولی دکتر تصمیم گرفت درس خواندن را متوقف کند و در یک بیمارستان کوچک به عنوان دکتر شیفت شروع به کار کرد. دوستان او بعد از کار در شیفت صبح به کلینیک های خصوصی می رفتند و ناهار خود را با عجله به اتمام می رساندند تا مریض های بیشتری را ویزیت نمایند و شبها نیز مشغول خواندن جزوه های تخصصی خود بودند. اما دکتر بعد از برگشت از بیمارستان با آرامش کامل ناهار می خورد، کمی استراحت می کرد و عصر هنگام به پیاده روی می رفت، تلویزیون نگاه می کرد، کتاب می خواند، موسیقی گوش می کرد، به دیدن دوستان و آشنایان خود می رفت، و اگر مریضی به در خانه او مراجعه می کرد بدون هیچ شکایتی به صورت رایگان او را معالجه می کرد. او به فکر افزایش درآمد خود نبود و با همان حقوق اندک تلاش می کرد از زندگی لذت ببرد. خانه ی کوچی کرایه کرد، کولر گازی هم وصل نکرد. یخچال کوچکی برای آشپزخانه ی کوچکش خرید و با موتور به سرکار رفت.

 
   
 

در این هنگام پدر و مادرش از او خواستند ازدواج کند. دکتر در این باره نیز "معمولی" رفتار کرد. هنگامی که تمامی دوستانش به دنبال زیباترین، پولدارترین و خانواده دارترین دختران می گشتند، دکتر با دختری معمولی از خانواده ای ساده و متوسط ازدواج نمود. با هم به خانه ی کوچک خود رفتند و با شادی به زندگی ادامه دادند. بعد از چند سالی بچه ها هم وارد زندگی دکتر شدند. بچه هایی بسیار عادی. دکتر به جای ثبت نام بچه های خود در گرانترین مدارس خصوصی، آن ها را در مدرسه ی دولتی محله خود ثبت نام کرد. دکتر هیچگاه از آنها نمی خواست که شاگرد اول مدرسه شوند و به آنها فهماند که درس خود را در حد نیاز فرا گیرند و قبول شوند. بچه ها هم با نمرهای متوسط کلاس ها را قبول می شدند و از شیوه زندگی خود لذت می بردند. از مدرسه برمی گشتند، در کنار پدر و مادر خود ناهار می خوردند، کمی استراحت می کردند، سپس درس می خواندند، عصر هم بازی می کردند و شب قبل از خواب به همراه پدر خود به پیاده روی می رفتند. اما زندگی دکتر اینگونه به پایان نرسید. پیچ کوچکی در جاده ی زندگی دکتر به وجود آمد. تصمیم گرفت از کشورش خارج شود و به کشور دیگری مهاجرت کند. دوستان دکتر هم در تلاش بودند تا مهاجرت کنند و در کشورهای جهان اول به بهترین ها برسند. لذا روزها را در صفهای بلند سفارتخانه های آمریکا، بریتانیا و استرالیا می گذراندند و مدام به دنبال آشنایی بودند تا چند روز زودتر از بقیه به آرزوهایشان برسند. اما دکتر کشوری بسیار " معمولی" را انتخاب نمود که هیچگونه صفی در سفارتخانه های آن وجود نداشت. او به کشور مالدیو رفت و در بیمارستانی مشغول به کار شد. خانه ی ساده ای کرایه کرد و همسر و بچه هایش را به آنجا برد. دوچرخه ای برای خود و بچه هایش خرید و بعد از اتمار کار به همراه خانواده از مناظر زیبای مالدیو لذت می بردند. آخر هفته ها به مسافرت می رفتند و دوستان فراوانی پیدا کردند. تا اینکه دکتر روزی اطلاعیه ای در روزنامه دید که در آن سازمان بهداشت جهانی (WHO) از چند دکتر عمومی، بدون مدرک تخصص و با تجربه چند ساله خواسته بود تا به یکی از روستاهای دور افتاده در استرالیا رفته و در بیمارستانی مشغول به کار شوند. دکتر برای این شغل اقدام نمود و به استرالیا مهاجرت کرد.

دولت خانه ای در روستا به او داد و او در بیمارستان مشغول به کار شد. بعد از چند سال به خاطر حسن برخورد و حس نوع دوستی و پشتکارش به ریاست بیمارستان رسید. دولت 2000 متر زمین زراعی به او اختصاص داد و دکتر نیز به کمک فرزندان معمولی خود آنجا را به مزرعه ای آباد تبدیل نمود. در حال حاضر او در خانه ای با 5000 متر مربع مساحت زندگی می کند و جگوار خود را در کنار پورشه ی همسرش در پارکینگ اختصاصیشان نگه می داردو بچه ها و همسر معمولی او در کنارش هستند.
می خواهم بگویم علاوه بر بهترین شدن، شاگرد اول شدن، پولدارترین شدن، راه دیگری هم در زندگی وجود دارد. راه "اعتدال" و "معمولی" بودن. این همان راهی است که تمام شادی در آن وجود دارد. اما ما راه بهترین ها را انتخاب می کنیم و در این راه آنقدر با سرعت می رویم که شادیهای زندگی را یکی پس از دیگری جا می گذاریم و در آخر راه تنها می مانیم، بدون شادی و لذت.
کاش ما هم شاد بودن و لذت بردن از زندگی را بر موفقیت و بهترین شدن ترجیح دهیم.

کاش ما هم "معمولی" باشیم!





      
<      1   2      


پیامهای عمومی ارسال شده

+ دوستان دعوتم را لبیک گویید

+ سلام بر همه دوستان.سالی پرخیر و برکت برایتان آرزومندم