پیرمرد دستهاى چروکیدهاش را به هم حلقه کرد.
لحاف را روى شانههایش کشید.
حیدر شرمنده از سرمایى که تا مغز استخوان پدر پیرش را مىلرزاند، کنار او زیر کرسى نشست.
از فکر کرسى بدون گرما و آتش، تمام تنش از سرما مىلرزید، پیرمرد سرفه خشکى کرد و خودش را به حیدر نزدیک کرد و گفت:
توى این سرماى استخوان سوز، مدرسه تعطیل، موندى که چى بشه؟
حیدر که از سرشب تا به حال صدبار این سؤال شماتت بار را شنیده بود و برایش جوابى نداشت،
این بار صبرش تمام شد: قربون پدرم برم، خودت که مىبینى! پنجاه روزه که مردم اصفهان آفتاب رو ندیدن.
اونقدر برف باریده که ادامه مطلب...